پوریا جانپوریا جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

کودکانه های پوریا

عادت

عزیز مامان " گل مامان " دوست دارم. این جمله اییکه هرروز بارها و بارها بهت میگم وتو هم بعد من اونو تکرار می کنی .اگه می شد زندگی واقعی رو با کتابها تطبیق داد یا مثل رویاها خوش بین بود حتماً اوضاع خیلی بهتر بود ولی هنوز هم هر روز وهرروز بر سر دوراهی های  بدون تابلوی زندگی قرار می گیرم و ناگزیر به سمت یکیشون حرکت می کنم والبته راهی که کمترین خطر رو داشته باشه .می  دونم که انتخابهای من آینده تو روهم رقم می زنه برای همین تصمیم گرفتم وقت بیشتری برات بذارم  مثل امشب که باهم یه کاردستی خوشگل درست کردیم و به دیوار اتاقت زدیم وای که چه هیجانی داشتی . راستی حتی موقع درست کردن کاردستی هم اون چکش وپیچ گوشتی رو زمین نمی ذاشتی...
20 مهر 1393

هاما

    آخرین باری که به وبلاگ سرزدم اسفند ماه سال قبل بود .این چند ماه که نبودم یه فرصتی بود برای اینکه بیشتر به پسرم برسم کنارش باشم و یه مدتم اینجوری از زندگی لذت ببریم. پوریای عزیز من تقریباً دو ماه دیگه دو سالت میشه وتو هنوز به ماما میگی هاما به بابا میگی هابا ! وخلاصه میونت با حرف زدن چندان خوب نیست البته عجله ای هم نیست همینکه با دستات برای من بوس می فرستی خودش یه دنیا حرفه.
19 مهر 1392

دل مشغولی ها

خدای مهربانم از اینکه همیشه به یادم هستی از تو سپاسگذارم .من این را از ته قلبم باور دارم که تو خود منشور پرتو هستی بخش مهر مادری در قلبم هستی پس بی شک مرا که هر لحظه امکان خطا دارم یاری می کنی دستم را می گیری وبه سمت خودت هدایت می کنی هرچند که انسان فراموشکاری چون من نیکیهایت را زود از یاد می برد و اسیر روزمرگی ها و مادیات می شود وحتی برای خواندن نمازش که فرصتی است که برای ملاقات با چون توییست را از دست می دهد و صدای شنیدن امواج دریا پس از اندک آرامش یافتنی را دیگر نمی شنود. از تو برای همه چیز سپاسگذارم تو در زندگی من چیزی کم نگذاشته ای و هرآنچه به صلاحم بوده به من بزرگوارانه بخشیده ای ، چشمانی که می بیند دستهایی که کار می کند پاهایی که بی...
12 اسفند 1391

شروع تازه

قبل از اینکه بخواهم برای پوریای عزیز وبلاگی درست کنم ،مطالب چندین وبلاگ نویس را که بیشتر مادران و پدران بچه ها بودند مطالعه کردم که همگی نشان از عشق زیادی بود که به فرزندشان داشتند به نظرم آمد باید هدف خاصی بیشتر از ثبت خاطرات باشد تا هم برای کودکان که بعدها این مطالب را میخوانند، شیرین باشد وهم برای کسانی که از این وبلاگ بازدید می کنند خالی از فایده نباشد.   تقریباً می توانم بگویم همه کودکان بعد از یک شوق عظیم برای دیدار،بعد از انتظاری به درازی یک عمر و با آرزوهایی بزرگی که مادرانشان برای آنها دارند پا به این دنیای خاکی می گذارند .شاید اگر درد و رنج وانتظار مادر شدن نبود این دیدار تا اینقدر شیرین و&n...
1 اسفند 1391

تنهایی

کم کم داشت مرخصی من تموم می شد و وقت برگشتن سر کارم می رسید . هنوز نمی دونستم می تونم از تو دل بکنم یا نه .همش نگران این بودم که تا برگشتنم چی می خواد بشه آخه همش چهارونیم ماه بیشتر نداشتی و خیلی کوچولوتر از اونی بودی که بتونم از خودم جدات کنم ، حتی برای چند ساعت . روزهای سختی بود .اولین روز که تموم شد وقتی اومدم  خونه عزیز جون دنبالت اونقدر بی حال وگرسنه بودی که نای گریه کردن هم نداشتی آخه شیر خشک اصلاً دوست نداشتی و مجبوراً سرلاک پودر برنج بهت می دادیم .همش به امید اینکه کم کم بزرگ می شی و اوضاع بهتر می شه به خودم دلداری می دادم وتا برگردم خونه صد بار عکسات نگاه می کردم و تصویرت توی ذهنم مرور می کردم. بهترین قسمتش وقتی بود که...
1 اسفند 1391

آخ جون روروک سواری

  هرچند در برخی کشورها استفاده از این وسیله ممنوع است ومعتقدند رشد حرکتی کودک را به تاخیر می اندازد و کاملاً خطر ساز است ولی خوشبختانه در مورد پوریا اینطور نبود ومن همه وسایل خطرناک رو از دسترسش جمع کرده بودم وحسابی با هم بازی می کردیم من از پنج ماهگی وقتی دیدم می تونه روروک رو حرکت بده گذاشتمش سوار شه .پوریا اصلاً پسر تنبل وآرومی نیست حسابی ورجه وورجه می کنه و دلش می خواد یکی از صبح تا شب باهاش بازی کنه . ...
1 اسفند 1391

زمستان 1390

این عکس بعد حموم از پسرم گرفتم . به به چه آقا پسر ترگل ورگلی ! چه موهایی داره ماشالا ...
1 اسفند 1391