پوریا جانپوریا جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

کودکانه های پوریا

تنهایی

1391/12/1 11:29
نویسنده : نسیم
119 بازدید
اشتراک گذاری

کم کم داشت مرخصی من تموم می شد و وقت برگشتن سر کارم می رسید . هنوز نمی دونستم می تونم از تو دل بکنم یا نه .همش نگران این بودم که تا برگشتنم چی می خواد بشه آخه همش چهارونیم ماه بیشتر نداشتی و خیلی کوچولوتر از اونی بودی که بتونم از خودم جدات کنم ، حتی برای چند ساعت .

روزهای سختی بود .اولین روز که تموم شد وقتی اومدم  خونه عزیز جون دنبالت اونقدر بی حال وگرسنه بودی که نای گریه کردن هم نداشتی آخه شیر خشک اصلاً دوست نداشتی و مجبوراً سرلاک پودر برنج بهت می دادیم .همش به امید اینکه کم کم بزرگ می شی و اوضاع بهتر می شه به خودم دلداری می دادم وتا برگردم خونه صد بار عکسات نگاه می کردم و تصویرت توی ذهنم مرور می کردم.

بهترین قسمتش وقتی بود که برمی گشتم خونه و تو گرمترین استقبال ممکن رو با خنده های معصومانت از من می کردی ومن اینقدر خوشحال می شدم که نگو ولی حسابی عزیز جون خسته می کردی آخه حتی یه لحظه هم آروم وقرار نداشتی و همش دست وپا می زدی وماشالا زودتر از همه نی نی ها راه افتادی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)